The Star In Our Sky



راهنمایی که بودم ارتباطم با ادبیات و استاد ادبیاتم خیلی خوب بود و این موضوع که کتاب های زیادی داشتیم و هر جلسه توی درس شعر هر شاعر یا نور هر نویسنده ای بود من کتابشو می‌بردم سر کلاس و استاد خیلی خوشش میومد که من اینهمه علاقه مندم، گاهی اوقاتم یه سری کتابایی که می‌خواست رو بهم میگفت و منم براش می‌بردم و بعد خوندن بهم برمی‌گردوند، خیلی هم زود می‌خوند و مثل خیلیا که کتاب میگیرن و میره تا کی که پس بدن نبود اصلا، منضبط و جدی و در عین حال مهربون بود ولی یه جورایی کلاس درس براش خیلی مهم نبود، آدم با ذوقی بود که حس میکنم به این نتیجه رسیده بود که با ذوق بودنش دردی رو دوا نمیکنه و یه جورایی دلسرد شده بود ولی درونش یه موجود نرم و مهربون بود، این کار من سر کلاس بهش انگیزه میداد انگار، تا حدی که فکر می‌کردم انگیزه کلاس اومدنش منم. یه بارم که غایب بودم همون اول سراغ منو گرفته بود. منم دوسش داشتم، هر جلسه آخر کلاس از تو گوشیش(N70 بود گوشیش که اونموقع خیلی شاخ بود!) یکی از داستان های صمد بهرنگی رو برامون میخوند و یکم راجع بهش بحث می‌کرد، یکی از معدود کلاسایی بود که علاوه بر درس به قولی درس زندگی هم توش یاد می گرفتیم. درسشم که زود میداد و قصشو می‌خوند، کیفشو جمع می‌کرد و تکیه می‌داد به صندلی و برای خودش تو گوشیش مشغول کتاب خوندن می‌شد، ما هم خوشحال میشستیم و تکالیفمونو انجام می‌دادیم، من یادمه که دفتر کار هدیه های آسمانی رو می‌نوشتم. همیشه زیر چشمی حواسم بهش بود و یه جورایی خودمو جاش میذاشتم تو اون سن کم و دلم براش می‌سوخت( نمیدونم چرا!)، گذشت و گذشت و سال بعد معلم انشامون شد، موضوع هایی که برای انشا بهمون می‌داد خیلی جالب و جدید بود، چیزی نبود که بقیه بگن، مثلا یبار گفت که یکی از خواباتون رو بنویسید، منم یه خواب خیلی قشنگ و عجیب داشتم، خواب دیده بودم که اسب بودم، برای خودم آزاد و رها بودم، توی انشا همین رو شرح دادم، الان دقیقا یادم نمیاد چیا نوشته بودم ولی یادمه خیلی قشنگ بود، (دفتر انشام خونه عزیزم هست سر فرصت تابستون دیگه شاید رفتم و پیداش کردم و دوباره خوندمش)، انقدر خوشش اومد بهم ۲۵ داد، ماکسیمم نمره ای که بچه ها ازش میگرفتن ۱۷-۱۸ بود، ۱۸ عالی بود دیگه، خیلی به خلاقیت و بدیع بودن بها می‌داد، ینی ممکن بود یه پاراگرف بنویسی ولی بیشتر از کسی بشی که دو صفحه نوشته. اینش خیلی برام جالب بود و متمایزش می‌کرد با بقیه اساتید که خیلی سرسری و رفع تکلیف طور بهمون نمره میدادن. یه موضوع دیگه انشامون هم این بود که فرض کنید نامرئی شدید، چیکارا می‌کردید؟، اینو دیگه حتی یادم نمیاد چند شدم ولی یادمه کاملا با موضوع ها درگیر میشدم و یه هفته رو بهش فکر میکردم و ذره دره انشامو کامل میکردم و وقتی تموم میشد یه رضایت دلچسب کودکانه ای بهم دست میداد.( حوصله نیم فاصله ندارم دیگه می ها رو میچسبونم از اینجا به بعد) یبار دیگه هم موضوع این بود که الگوتون تو زندگی کیه و چرا؟، منم راجع به پدرم نوشتم و خیلی دوسش داشتم واقعا طوری که خودم به خودم گفتم عجب بچه با فهم و شعور و قدرشناسی ام استادمون هم خوشش اومد و ایندفعه بهم ۲۲ داد‍♂️. چی شد که اینارو گفتم اصلا؟ داشتم فکر میکردم به گذشته و چیزهایی که داشتم یا انجام میدادم و باهاش حالم خوب بود، دیدم یه سری هاشونو به مرور و بی دلیل گذاشتم کنار یا محیط مجبورم کرده بذارم کنار، دیدم چقدر ساختن یه متن و سرانجام رسوندنش رو دوست داشتم، انتخاب واژه ها، تعابیر و سیر روایتشون رو چقدر دوست داشتم و با انجام دادنش چقدر حس رضایت داشتم، این شد که این قصه که براتون تعریف کردم یادم اومد. به نظرم همون کلاس یه انگیزه و یه جرقه برام بود که از ادبیات نا امید نشم، چون اونموقع اصلا ادبیاتم خوب نبود و تو آزمون مدرسه نمونه پایین ترین درصدم بود، برا دبیرستان هم یکی از پایین ترین درصدای آزمون تیزهوشانم بود.

تو دبیرستان هم یه معلم ادبیات خیلی باسواد و دوست داشتنی داشتم که خیلی مشوقم بود، دکتر قندی، که هم استاد ادبیاتم بود هم استاد عربی و تو جفتشون واقعا استاد بود، انقدر علاقه مند شده بودم که سال سوم تو المپیاد ادبی هم قبول شدم، تو شهرمون فقط من قبول شدم، روز آزمون تو سالن حدود ۱۰۰ نفر بودن که بیشترشون هم دخترای رشته انسانی بودن، من و یکی از دوستان همینطوری شرکت کرده بودیم چون بقیه المپیاد هارو بودیم گفتم دیگه اینم ثبت نام کنیم، خلاصه که یه ساعت و نیمه نوشتیم و پاشدیم، وقتی فهمیدم قبول شدم پیش خودم گفتم ینی تو اون سالن فقط منی که تا آخر هم ننشستم باید قبول شم؟! (همینجا کلی درس اخلاقی و نکته موفقیت نهفته، اینکه نا امید نشید و هیچوقت خودتپن رو دست کم نگیرید و ریسک پذیر باشید و از تحربه ی چیز هایی که توش هیچ سرزشته ای ندارید نترسید) خلاصه که کیک هایی که دادن سر المپیاد خیلی خوشمزه بود، ۴ روز پشت سر هم کیک خوردیم، آقایی که پخش میکرد دیگه روز سوم و چهارم بهم لبخند میزد. اوج درخششم توی ادبیات همون نقطه بود، مرحله دو هم باید میرفتم اراک که حسشو نداشتم، حتی منابعی که معرفی کردن رو هم خوندم، البته فقط مربوط به زیان انگلیسیاشو. الان حرفم بهجایی رسیده که هزار تا شاخه شده و نمیشه جمعش کرد. با یه رباعی از مولوی تموم میکنم:

 

گر در طلب خودی ز خود بیرون‌آ

جو را بگذار و جانب جیحون آ

چون گاو چه میکشی تو بار گردون

چرخی بزن و بر سر این گردون آ


آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

nasim95 شنگول آباد نمونه سوالات پایه نهم مرکز پخش قطعات لوازم خانگی سایت شخصی حجت الاسلام عظیم تواضعی حنین قانون مالی حمل پول دانلود خلاصه کتاب نظریه های رشد ویلیام کرین ترجمه و دنياي پيرامون آن بیماریهای مقعدی